به آب چهره نشویم که آب آلوده است
لبی که تر نشود با شراب آلوده است

اگر که حک نکنم ذکر با حسن حتما
عقیق سرخ به روی رکاب آلوده است

چگونه شان تو مفهوم آیه هایش نیست
اگر که نیست یقینا کتاب آلوده است

منی که ساغرم از باده احترازم نیست
به غیر کنج دو ابروی تو نمازم نیست

پسر شبیه پدر می شود نشان دارد
درون خانه خود لطف بیکران دارد

شبیه نجمه و قاسم شبیه عبدالله
ستارگان فراوان به کهکشان دارد

چگونه حس نکند حسن باغ رویش را
لطافتی که سر انگشت باغبان دارد

شبیه آینه از هر نظر نمایانی
به پشت ابر چو قرص قمر نمایانی

به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی
به کافر و به یهودی به خشم و تر دادی

برای آن که گدایت دوباره برگردد
کرم نمودی و درهم ز پشت در دادی

تمام زندگیت را دو بار بخشیدی
به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی

به پیله آمده ام پیله کردن آسان نیست
بریدن از تو حسن جان که قطعا آسان نیست

به تیشه آمده ام بیستون اگر باشد
تو را کمی بشناسم جنون اگر باشد

شراب شادی ما هم به نوش افزون است
کنار گیسویتان ذالفنون اگر باشد

تمام کشته شود بی اشاره ی زخمی
ز چشم های شما صد قشون اگر باشد

سپاه جلوه ی تو بین به تاز می آید
طنین گام صدایت به ناز می آید

شبیه کشتی بی لنگری که زد پهلو
نشسته روی دو چشمت دو تیغه ی چاقو

قفس برای غلامت بساز در واقع
ز پود عشق و محبت ز تار آن گیسو

نشان خانه ی خود را برای من بنویس
قدم زنان ببرم سمت خانه ات آن سو

تویی که نامه ی من نا نوشته می خوانی
اسیر نام تو هستم خودت که می دانی

سری که بار گرانش به روی گردن بود
هوای مملکت تو نداشت دشمن بود

نشسته ام که بمیرم چرا که می دانی
یمت یرنی بهترین دلیل مردن بود

نمی کنم گله اما به عشقتان سوگند
همیشه دوری از درگه تو با من بود

کرامتی که اگر هم ز پشت در باشد
ز آرزوی فقیران بزرگ تر باشد

عقیق سرخ تو دیدم که از یمن گویم
بیا اجازه بده تا که من سخن گویم

مرا حواله به دست برادرت دادی
حسین می شنوم هر چه یا حسن گویم

هزار عرض ارادت هزار خواهش را
به یک اشاره ی لب ها من از دهن گویم

ز لب پیاله ی می هم نشانه ای دارد
کجاست خانه ی بوسه که خانه ای دارد

همیشه جلوه ی باباست در پسر پیدا
نشانه های کرامت ز هر نظر پیدا

رسیده شیر یقین ختم قایله دارد
جمل ؛شجاعت مولا در این خبر پیدا

زنی به عرصه فرستاده شد گمانم که
نبود مرد حریفی ز خشک و تر پیدا

به چشم شیر خدا شیر بیشه زاری تو
به قصد کشتن اگر ؛ عین ذوالفقاری تو

برای مرد جذامی که آیتی هر شب
برای سینه ی من هم روایتی هر شب

بگو به صحن و رواقی که در نظر ها نیست
کجا به عرض رسانم شکایتی هر شب

درست لحظه ی آخر به یادم افتاده
ز غربتت بنویسم حکایتی هر شب

کجاست خلوت نازت که شوق بارانم
که مانده مزه ی عشقت به زیر دندانم

به گوشه چشمی و آهی که از دهن گفتی
تو هم طراز پدر خطبه و سخن گفتی

شبی به سفره ی افطار خواهرت زینب
نشسته بودی و از غربت وطن گفتی

به روی پیرهنت رد کوک سوزن بود
که دانه دانه شمردی ز نیش زن گفتی

ز کودکی تو به این غصه آشنا بودی
عصا نیاز نداری خودت عصا بودی

محمد رضا ناصری


0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.