“داستان یک گهواره تشنگی”

از مجموعه : “کربلایی باش”  نویسنده : محمد زارع

شاید اگر اکنون کربلا بودم حس دیگری داشتم و یا شاید هم نه . نگاهم را از صفحات رنگی تقویم بر میدارم . در چهار دیواری اتاق دنبال چیزی می گردم . چیزی منحصر بفرد.
انگار دیوارها هم دارند آرام آرام آماده و مهیا می شوند . آماده یک جشن تولد که سراسر با اشک یکی ست. راستی اسم این کودک را هم علی گذاشتند؟
و خودم پاسخ می دهم : آری ، علی اصغر
و دلم شور می افتد . اضطراب دریای درونم را متلاطم می کند . آنچنان که به جنب و جوش می افتم . بر می خیزم از جایم و به اتاق دیگری می روم. از بین لباسهایی که دسته شده در بقچه پیچیده شده است ، لباس سیاهی را بیرون می آورم . به صورتم نزدیکش می کنم. بو می کنم .
چه بوی اسفندی در اتاق پیچیده است. انگار برای نوزاد نورسیده اسفند دود کرده اند .
در ذهنم دو واژه با یکدیگر هماهنگ می شود و یا شاید هم آهنگ .
رباب ، آب
وتکرارشان می کنم
رباب ، آب
و چه خوشحالم که تنها نصف سال تا رسیدن محرم فاصله دارم .  ناگهان وجودم پر می شود از ناله ؛ از گریه ؛
صدایی در گوشم طنین می اندازد :
آی مردم شما را به خدا ، شما با من سر مخاصمه دارید. این کودک چه آب نبنوشد و چه ننوشد ، زنده نخواهد ماند ، لااقل بگذارید سیراب از این دنیا برود.
و صدای دیگری در گوشم . صدای زوزه یک تیر که انگار عجله دارد برای رسیدن به هدف .
و پس از صدای گریه ی خفیف کودک ، اکنون صدای پدر است که قطرات اشکش روی زمین می افتد و صدا سر می دهد.
آریمی دانم امروز میلاد است ، اما چه می شود کرد میلاد علی اصغر بی روضه که میلاد نیست .
میلاد اصغر بدون گفتن از انتظار سه ساله برای بازگشت پدر با برادری سیراب که امکان ندارد.
وای که چه قدر امشب محرمیم.

بازنشر باذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.


0 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.